DENIZDENIZ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

ღ¸.•*´¨` دنیز کوچولوی مامی ´¨`*•.¸ღ

لالایی مادرجون

عزیزم از دیروز خوب نمیخوابی و زود زود بیدار میشی و دوست داری تو بغل باشی و چیزای جدید ببینی و حرف بزنی میترسم کم خوابی باعث شه اذیت شی و بی قراری کنی،البته با لالایی های مادر جون خوب میسازی و زودی چشمای قشنگت رو میبندی و لالا میکنی...اما همین که فکر میکنیم که خوابی و لالایی قطع میشه بیدار میشی با اون چشمای نازت ،ملوسانه نگا میکنی آخه من چطور جلوی خودمو بگیرم و اون لپ های نازتو نکنم مامانی ...
30 دی 1392

قد

                                                             خانومی مامان امروز قدتو گرفتم ،عشقم قدت بلند شده شدی ٦١ وای بخورمت  دخمل مامانی من الان دقیقا ٣ ماه و ٧روز و ٩ساعت و ٤٣ دقیقه و ٤٠ ثانیه اس با ما هستی زندگیم   ...
27 دی 1392

اولین کتابها

سلام گل مامان   عزیزم دیروز برات چند تا کتاب تصویر دار گرفتم 1-کتاب لالایی  2-شعرهای کودکانه 3-می می نی حالا تمیز ترینی 4-غول اومده به خونمون و دو تاشم برا خودم بابایی که کمکمون میکنه بیشتر در مورد بهتر و باهوش بار اووردنت،بخونیمو یه دخمل زرنگ ناز داشته باشیم 1-نگاهی نو به پرورش ذهنی کودک 2-باهوش بار آوردن کودکان(به زبان آدمیزاد) با کتابات عکستو گرفتم دختر باهوش مامان ،بدون عاشقتم و برای بهترینم که شما باشی همه زندگیم فدا  
26 دی 1392

لمس اشیا

عزیزم امروز عروسکی که مادر جون از گهواره آویزون کرده بود رو لمس میکردی...کلی ذوق زده شدم...البته قبلا هم دستها رو که تکون میدادی میخورد بهش اما غیر عمدی بود اما امروز سعی میکردی بگیریش و لمسش میکردی خیلی خوشحالم گلم ناگفته نماند ازدیروز هم تا میخوام چیزی بخورم دستهامو دنبال میکنی و به صورتم و لبام نگا میکنی آخ دخمل شکمو همش هم لبهات رو شلپ شلوپ میکنی شکموی مامان تا میخوام حرف بزنم و شما هم بغلمی بر میگردی و بالا و مامیتو نگا میکنی وای که چقدر سخته خودمو کنترل کنم و نخورمت جیگر مامان الان ٣ماه و٤ روز و ٤ ساعت و٥٥ دقیقه ٥٠ ثانیه ٩٢/١٠/٢٣روز دوشنبه ساعت ٧:٣٣ ...
24 دی 1392

مامانی

سلام دوباره خدمت دختر گلم باید عرض کنم خدمت خانومی مث شما که دیروز رفتم دکتر تغذیه،آخه بعد بارداری و زایمان وزنم زیاد شده از ٦٤ افتادم ٧٤ میخوام تلاشم رو بکنم و وزنمو و حجم رو بیارم پایین (٥٨)نمیخوام مامان چاق باشم ،الانم که زمستونه و شما اونقده کوچولویی که دلم نمیاد تو این سرما برم باشگاه و با خودم ببرمت،راستی مادر جون میخواد بره شهر خودمون...آخه بنده خدا طبقه چهارم آبگرمکنش ترکیده و آشپزخونه برا خودش کوه یخ درست کرده لوله های طبقه خودمونم یخ بسته ،حسابی کلافه شده و نگرون خونه اس خیلی وقته میخ.واد بره اما من نمیذارم آخه اگه اون بره میترسم نتونم خوب ازت مراقبت کنم ،بخاطر بعضی ناراحتی های جسمی که بعد زایمان داشتم هم از لحاظ استخوانی و ک...
22 دی 1392

کسالت

عزیزم امروز حالت زیاد خوب نبود از دیروز که همسایه ها اومدن دیدنت به بعد همش بهونه گیری کردی نفس مامان همش گریه ...اما خدارو شکر هنوز مادر جون خونمونه،اون که هست خیالم خیلی راحته خوب ازت مراقبت میکنه خدا همیشه سایه اشو بالا سرمون نگه داره،آخه عزیزم از وقت تو دلم پیدات شد اون همش مراقبمون بود و نازمون رو کشیده الانم خونه زندگی و شهرشو اطرافیانشو اون یکی بچه ها ونوه هاشو تنها گذاشته اومده تا مراقب ما باشه               نوشته های بالایی مال دیشب بود باطری لپ تاب تموم شد گذاشتم صبح ادامه اش بدم گل مامان امروز از صبح حالت بهتره میگی و میخندی،زندگیم،همش باهم بازی میکن...
19 دی 1392

اولین حساب بانکی

سلام فرشته ناز مامان   نفس امروز مامی برات یه حساب بانکی باز کرد که نصف اونم مادر جونت هدیه داده برات خوشگلم امید وارم همیشه حسابت پر پول باشه و هیچ دغدغه ای تو زندگیت از بابت مالی نباشه جونم. دوست دارم زندگی ...
19 دی 1392

شروع

                                      مامی جون اولین وبلاگی که برات درست کردم تاخاطرات قشنگ وشیرینمون رو توش برات بنویسم                                            ...
19 دی 1392
1